• وبلاگ : شــبــانــه
  • يادداشت : گنجشك
  • نظرات : 1 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + پريسا 

    ستاره

    (1)

    ستاره تو دلش ميخواد فرياد بکشه به گه که خيلي تنهاست ولي نمي تونه چون ميدونه که فريادش به هيجا نميرسه و ميدونه که هيچکس نمي تونه تنهاييش را پر کنه به جزيه عشق،عشقي که مي دونه هيچ وقت بهش نميرسه اخه ستاره عاشق ماه شده بود وميدونست که ماه هم جنس اون نبود پس ستاره رفت و عشقش تو دلش گذاشت اون رفت تا تنهايش پرکنه اون رفتورفت تا به يه اسمون ديگه رسيد يه اسمون با ستاره هاي ديگه اون حالا تنهاي تنها بود شايداين چيزي بود که دنبالش ميگشت اون تنهايي را دوست داشت وحالا به اون رسيده بود؟......